چـــــــل چـــــو

رســــانۀ خوش خُلقـــــان

۹ مطلب با موضوع «ماجراهای ولیعهد من» ثبت شده است

بیستــــم دیمـــاه

چهارشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۱، ۰۹:۴۸ ق.ظ
امروز بیستم دیمــاه است! روزی فراموش نشدنی در دوران زندگی من؛ روزی که ولیعهدم را از خدا گرفتم شش سال گذشت و در این سالها هر روزش برای من یک سورپرایز داشت این وروجک 

دوستش دارم و تمام دنیا را با لبخندش عوض نمیکنم 

پســــرم تولدت مبارکــــــــ

 

درس زندگی

سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۱، ۰۲:۴۷ ب.ظ


دیشب ولیعهدم بدون مقدمه رو کرد به من و مادرش و خیلی جدی گفت :

شما دو تا دیگه بزرگ شدید نباید پیش هم بخوابید!!! 


خانه ی اجاره ای ...

شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۱، ۰۲:۳۶ ب.ظ

- بابا 

جانم 

- خدا آهنیه؟

نه پسرم خدا آهنی نیست ولی اعصابش خیلی آهنیه 

- یعنی خدا اعصاب داره؟

آره عزیزم خدا هم می تونه اعصاب داشته باشه!

- پس چرا تو بعضی وقتا که می گم گوشیتو بده اعصاب نداری؟

آخه من که خدا نیستم؛ این روزا همه آدما بی اعصاب شدند

- بابا اگه خدا تو آسموناست پس چطوری خودشو نگه داشته که نمی افته؟

فدات شم خدا که جسم نیست خدا یه نوره؛  مثل ما آدمها نیست

- خدا خونه داره یا مثل ما مستاجره ؟

خدا هم روی زمین خونه داره هم تو آسمونا ؛ خدا وضعش خیلی خوبه  نه وام داره نه قرض داره نه گرفتاری داره 

- خونشو نمی ده اجاره ؟

همین الان هم ما آدما مستاجر خداییم ؛ همینکه روی زمینش زندگی می کنیم و نفس می کشیم یعنی مستاجریم فقط یه خوبی داره اونم اینه که خدا به جای اجارش هیچی از ما نمی خواد؛ فقط می خواد آدمای خوبی باشیم و به هم ظلم نکنیم حتی اگه ازش تشکر هم نکنیم بازم دوسمون داره 

یه فرق صابخونه ای مثل خدا هم اینه که وقتی قراردادت تموم بشه بدون اینکه کار به شکایت و دادگاه بکشه باید تخلیه کنیم 

- یعنی بیرونمون می کنه؟

اگه آدم خوبی باشی یه خونه بهتر بهت می ده تو آسمونا اما اگه بد باشی ...

یکم فکر کردم و گفتم : به ما گفتند می برنت جهنم!

 اما من بعید می دونم خدایی که انقدر مهربونه دلش بیاد آدمایی رو که یه روزی مثل تو معصوم بودند و روزگار باعث شده بد بشند؛ ببره جهنم 

ولیعهدم در فکر فرورفت و دیگه هیچی نگفت ...

آدمها بنا به شرایطی که براشون پیش میارن یا پیش میاد ذهنیت های مختلفی از خدا دارند 

بچه که بودم خیال می کردم خدا یه پیرمرد هشتاد، نود ساله است که عبا و عمامه داره و تو عالم بچگی هر کسی رو که این تیپ و قیافه رو داشت خدا می دونستم!! 

بچه های این دوره خیلی می فهمن خیلی؛ این مدت که درگیر پیدا کردن خونه بودم پیش خودم می گفتم  خوش به حال پسرم که تو عالم خودشه با یه لُپ لُپ خوشحاله و بدون یه لُپ لُپ  ناراحت ...

اما امروز با این حرفایی که زد دیدم اونم نگرانه 

اونم می فهمه ...

اونم تو دلش میخواد باباش خونه دار بشه ...

رفتم کنارش نشستم؛ گفتم بابا به چی فکر می کنی؟

یه نگاه به من کرد و آروم گفت : خوبه که خدا هنوز بیرونمون نکرده 

گفتم الهی قربون پسر گلم برم و  محکم بوسیدمش 

دیدم خندید و گفت: بابا 

- جانم 

غروب که میای خونه وا ...

- خوب 

اول بگو چشم؟

- چشم

غروب که میای خونه برام یه لُپ لُپ می خری؟!!!...

 

اندر احوالات ولیعهد ما ...

چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۱، ۰۴:۴۳ ب.ظ

یک ماهی میشود که ولیعهد را فرستاده ایم شبها در اتاق خودش بخوابد؛ اوایل خیلی سختش بود 

شبها بی موقع از خواب بلند میشد و گریه میکرد؛ انقدر التماس می کرد تا مجبور می شدیم دوباره کنار خودمان جایش بدهیم ...

دیشب با صدای عربده هایش بیدار شدم و دوان دوان خود را به اتاقش رساندم 

بغلش کردم تا قدری ارام شد؛ مادرش پرسید: مامان چت شد؟

گفت : خواب بد دیدم!!

پرسید چه خوابی؟ اول از جواب دادن امتناع کرد ولی دوسه بار که پرسیدیم گفت:

خواب دیدم بابا برام خوراکی نمی گیره !!! همش کارتون تام و جری می گیره !!!!

خوب منم آدمم دیگه ...


مستقیم ... جــــــــوانی!

چهارشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۰، ۰۲:۴۴ ب.ظ

یادم می آید وقتی هوا برم داشت که ازدواج کنم بیست سال بیشتر نداشتم 

آن روزها روزهای سختی بود برای گفتنش!!!

هزار بار دو دو تا چهار تا کردم که بگویم اما نه رویش را داشتم نه قد این حرفها بودم ...

تنها کسی که قدری با او راحت تر بودم عمه یکی یکدانه ام بود که آن هم فقط امار دوست دختر هایم! را داشت و هیچ گاه در مخیله اش نمی گنجید قصد ازدواج داشته باشم!

دوران سربازی بعضی از روزها که می خواستم جوانی کنم؛ مرخصی می گرفتم و مجبور بودم صبح زود از خانه بزنم بیرون مبادا عموی بزرگم شک برش دارد که من چرا پادگان نرفتم!

اما از آنجایی که خیلی تیز بود آخرین لحظه مرا موقع خارج شدن از خانه دیده بود که ترگل ورگل کرده و بدون لباس نظامی منزل را ترک می کنم 

غروب که باز می گشتم می پرسید: عروسی فرمانده پادگان بود؟ و من مجبور بودم باز هم دروغ و دلنگ ببافم ...

یک روز آنقدر روی مخ دختر خانومی پیاده روی کردم تا قبول کرد بیاید مغازه بلکه عمویم او را ببیند و خوشش بیاید!!!

اما نمی دانستم همان روز می شود یک سوتی بزرگ در زندگی ام که تا همین حالا هم مضحکه خاص و عامم خواهد کرد ...

با بچه های پاساژ یک اکیپ شده بودیم و عصر به عصر برای دادن شماره به  جامعه نسوان روکم کنی می گذاشتیم.

من شهرستانی بودم و آنها بچه گرگهای تهرانی ...

اما نمی دانم چرا همیشه رویشان کم می شد, آنوقتها سادگی بدجور طرفدار داشت ...

تا اینکه یک روز زرق و برق جایش را داد به همین سادگی و کم کم داشت در دکانمان را تخته می کرد ...

از بد روزگار آنوقتها هنوز موبایل اختراع نشده بود!(البته برای آدمهای یه لا قبایی چون ما؛ که خرج سربازی امان را ابوی گرام می داد و به خیالش در مرزهای غربی تهران؛ از کشور محافظت میکنیم!)

 مجبور بودم شماره مغازه عمو جان را بدهم که با وجود گرگی به نام فرهاد؛ هیچگاه فرصت نشد تلفنهای مغازه را خودم جواب بدهم ...

سرمایش را من می خوردم؛ قدم زدنش تا آن سر تهران و فک زدن و چه و چه اش مال من بود و سینما رفتن و پارک رفتنش مال فرهاد ...!

چتر بازی بود برای خودش ...

راستش دلم برای آن حیا و شرم خیلی تنگ شده! 

شاید بگویید با آن همه آتشی که می سوزاندم حیا هم مگر بود؟ و من جواب می دهم بله بود! 

و شما می گویید: کو؟ و من می گویم : بود دیگر ... گیر بی خود ندهید ...!

یادم می آید از روزی که تصمیم به ازدواج گرفتم تا روزی که توانستم عنوانش کنم دو سال و خرده ای طول کشید ... 

اما حالا ...

ولیعهدم روزی هزار بار از من و مادرش تقاضای ازدواج می کند ...!!!!!!

پ.ن

از پیری به جوانی رسیدن یک طعم قشنگی دارد که از جوانی به پیری رسیدن ندارد ....

باور نمی کنید ...امتحان کنید  ( یکی از فامیلهای دور دکتر شریعتی) 

 

کمپوت احساسات ...

يكشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۰، ۰۹:۴۴ ق.ظ

ولیعهدم این روزها کمپوت احساسات است!!

من نمیدانم یک بچه 5ساله  این همه احساسات را از کجایش می آورد؟!

چیزی که نگرانم می کند این است که: نمی تواند احساساتش را کنترل کند!

همین دیروز احساساتی شد؛

 از روی مبل چنان خودش را پرت کرد طرف من که اگر جا خالی نداده بودم تمام استخوانهایم خُرد شده بود ...!!


  

یک اشتباه کوچولو ...

پنجشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۰، ۰۶:۴۱ ب.ظ

ولیعهدم را به خاطر یک اشتباه کوچولو دعوا کردم... 

مثل همیشه رفت توی اتاقش و در اتاق را کوبید به هم تا جایی که گچِ ترکِ خورده یِ کنار چهارچوب از دیوار جدا شد و نقش زمین شد ...

کنترل تلوزیون را برداشتم و ولو شدم روی مبل و کانال ها را عوض میکردم تا چیز دندان گیری پیدا کنم برای تماشا !

صدای در اتاقش که آمد گفتم آمده منت کشی ...مثل همیشه ...

باقیافه ای جدی آمد و یک تکه کاغذ انداخت روی زمین جلوی پایم و عصبانی تر از قبل برگشت توی اتاقش و اینبار در را محکم تر کوبید به هم ...

مبهوت کارهایش بودم که کاغذ توجه ام را جلب کرد!

روی کاغذ چند بار کلمه "بابا" را بر عکس نوشته بود و زیرش هم یک خط کشیده بود که روی آن نوشته بود"16" 

همسرم را صدا زدم و طوری که ولیعهد صدایم را بشنود گفتم : پسرم برای بابا نامه نوشته 

نوشته : بابا من خیلی شما را دوست دارم! معذرت میخواهم که باعث شدم شما ناراحت بشوید و بالا فاصله ادامه دادم ... بابا جون منم خیلی دوست دارم عیبی نداره این بار می بخشمت ...

هنوز حرفم تمام نشده بود که صدایش را همراه با یک جیغ بنفش بلند کرد و گفت : نخیرم نوشتم من بات قهرم دیگه هم دوست ندارم ....


تصمیم سرنوشت ساز !

شنبه, ۴ تیر ۱۳۹۰، ۰۶:۰۷ ب.ظ
دیروز با ولیعهدم تلفنی حرف می زدم 

گفت : بابایی امیر محمد می گه آبجیم چند وقت دیگه میاد منم آبجی می خوام !!!

بهش گفتم باید تا بیست سالگی زن بگیره و بره سر خونه زندگیش 

اون موقع یه فکری براش می کنم !

گفت بابایی یعنی  چند بار باید بخوابم و بیدار بشم ؟!!

گفتم انقدر که چشاتو ببندی و باز کنی بیست سالت شده !

گفت بابایی چشامو بستم و باز کردم 

گفتم پسرم عزیزم اولا که الان ما مستاجریم 

دوما مگه خم رنگرزیه ! به همین آسونیا که نیست !!

سوما مسکن مهر که جای دو تا بچه نمی شه ! 

پس صبر کن تا بیست سالت بشه بعد ...!

...این نیز بگذرد

دوشنبه, ۲۰ دی ۱۳۸۹، ۰۹:۲۷ ق.ظ

دیشب زودتر از همیشه راهی منزل شدیم

 شب تولد ولیعهدمان بود و به او قول داده بودیم برایش کیک تولد بخریم !

به شیرینی سرای دایی زاده هایمان رفته و گفتیم کیکی معمولی برایمان بپیچند و ترجیحا روی آن اسمش را حک نمایند

گفتیم حال که اقوام درجه یک همه در منزل پدری جمع اند برویم و بدون آنکه به کسی بگوییم دور هم شیرینی را بخوریم و به یاد آن شب زمستانی که خدا کاکل بسرمان را داد خوش باشیم

اینطور هم بقیه را سورپرایز کردیم هم کسی را به زحمت خریدن کادو نیانداختیم

از سر شب ولیعهدمان دم به ساعت می رفت و می آمد و می گفت بابا تولدمه ها پس کی کیکو میاری ؟

و من می گفتم صبر کن عزیز بابا بعد از شام !

کیک را آوردیم و پسرم را نشاندیم پشت آن

آنقدر ذوق کرده بود که اشک در چشمانم حلقه زد اما نه خبری از دست زدن بود و نه خبری از سرو صدا

سوت و کور !!  یاد عقد کنان خودم افتادم که چقدر غریبانه بود ! کاش بابایم بود تا لااقل او برایم سرو صدا می کرد

آن روز بهانه اشان این بود که هنوز سال پدرم نگذشته است ! هرچند به وصیت او بود که سر سفره عقد نشستم !

و امروز ماه صفر !

حرمت این ماه برای من خیلی عزیز است خیلی !

اما ... اما وقتی پسر چهار ساله ات آرام در گوشت می گوید : بابا ... تولد که اینجوری نیست !!!؟

چه جوابی دارم تا به او بدهم !!!؟

فقط یک جمله به او گفتم : پسرم خوش بحالت که بابا داری ...!

دلم برای آغوش پدرم تنگ شده ...خیلی ...

عکسها در ادامه مطلب :