چـــــــل چـــــو

رســــانۀ خوش خُلقـــــان

۲۰ مطلب با موضوع «مقالات طنز» ثبت شده است

کابوس یارانه ای ...

سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۲، ۰۶:۳۵ ب.ظ

با درود فراوان ...

این روزها بازار ثبت نام داغ است!! از یک طرف نامزدهای انتخابات شورا و از طرفی دیگر نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری مشغول کُپی گرفتن از صفحات شناسنامه و کارت ملی و مدرک تحصیلی و چه و چه ... برای ثبت نام هستند

دولت و مجلس، فعلا قصد تغییر قیمت ها را ندارند و مردم این روزها یک دل سیر برنج و مرغ می خورند و بنزین 400 تومانی می زنند البته با قیمت های ثابت!! 

بعضی نامزدها نه به دار است و نه به بار؛ کمپین حمایت می زنند و سایت و مجالس خصوصی ...

نمایندگان ستاد بعضی نامزدها؛ از حالا سفرهای استانی خود را آغاز کرده اند و بعضی نیز در تدارک میتینگ ها و جشنهای انتخاباتی!! 

آتلیه های عکاسی این روزها پول خوبی می گیرند و در ژست های متفاوت از نامزدهای انتخاباتی عکس میگیرند 

گویا این هشت سال خیلی ها را متقاعد کرده که ریاست جمهوری و شورا داری کاری ندارد 

حداقلش همین شوراداری است؛ یک دست کت شلوار می خواهد و یک ریش پروفسوری و یک عینک با فریم جدید!! می نشینی پشت میز و از بالای عینکت یک نگاه ملیح می کنی و یک لبخند می زنی و می گویی همه چیز درست می شود! به همین سادگی!!

 توقعات روز به روز بالا می رود و مردم دیگر آن آدمهای هشت سال پیش نیستند که با یک وعده ی خانه دار شدن آن هم از نوع "مسکن مهر"  یکی را حمایت کنند و دیگری را سرکوب؛ یا آن مردم چهار سال قبل نیستند که بشود با برداشتن اَنگ 99ساله از مسکن مهر بشود دلشان را به دست آورد.

حالا همه منتظر وعده های قشنگ تر هستند؛ شاید وعده ای شبیه به بخشش اقساط مسکن مهر!!

حتی دیگر نمی شود تراول 50 هزاری چاپ کرد و دل کسی را صابون زد 

از همه مهمتر نگرانی از قطع ماهانه ی چهل و پنج هزارتومانی که شاید بزرگترین دغدغه ی این روزهای آدمهاست 

راستی نکند یارانه ها را قطع کند این رییس جدید!؟

هنوز نزدیک بیستم نشده بعضی ها چاله اش را کنده اند و خوابش را دیده اند 

بعضی قسط وامشان! 

بعضی قبض هایشان! 

بعضی جرات ندارند به جز همان چهل  پنج هزار تومان خود به بقیه دست بزنند و سهم هرکدام از اعضای خانواده محفوظ است! 

و بعضی به جهت نان خورِ پدر بودن؛ جرات آنکه بگویند پس یارانه ما چه شد؟را ندارند!

بعضی اما می گویند حاضرند همان نان قُرصی بیست تومان را بخورند و قید این چهل و پنج هزارتومان را بزنند!!

در کل معضلی شده این داستان یارانه؛ معضلی که چشم امید خیلی ها را به نطق های قبل انتخابات نامزدها دوخته  ...

مهدی حاجی زکی - خوانسار - شبکه خبر 


بعدا" نوشت :
یعنی چی می شه؟! ما چی می شیم؟! :))

همیشه پای یک انتخاب درمیان است؟

جمعه, ۲۲ دی ۱۳۹۱، ۰۳:۲۸ ب.ظ

با درود فراوان ...

راویان اخبار و طوطیان شکر شکن شیرین گفتار چنین روایت کنند که:

 روزی بر حسب اتفاق کدخدای مجلسی؛ بر دهات کوره ای شهرنما؛ گذری نمود و احوال مردم آبادی جویا شد

مردم از هر کوی و برزن برای دیدارش شتافتند و بعضی نیز آنچنان که باید به زیر دست و پا له گردیدند 

ساکنان شهر که تا به آن روز هیچ مرجع و کدخدایی به بلند مرتبگی کدخدا ندیده بودند به خیال آنکه افسار تمام مشکلاتشان در دستهای اوست اوهام می بافتند و در رویا سیر می کردند که :

به یقین درد کم ابی و خشک بودن قنات و نبودن یک تونل نا قابل و مشکل مسکن و ایاب و ذهابشان درمانی جز حضرت کدخدا را نشاید 

نامه ها آوردند و درد دلها گفتند و کار را بدانجا رساندند که در مجلسی مذهبی از فرط شعف و شادی؛ دست ها برهم می زدند و کِلها می کشیدند که در عروسی آبا و اجدادشان نکشیده بودند 

کدخدای بنده خدا که شور و شعف مردم را می دید  دستی تکان می داد و ابراز محبت می کرد اما خبر نداشت که این شور وصف ناشدنی؛ آبستن دردها و مشکلاتی است که نه در ولات آنها بلکه در اکثر ولات مبسوط و موجود بود 

حکیمی را کج و کوله از میان جمعیت با بدبختی بیرون کشیده حال و اوضاعش را جویا شدیم ! فریاد برآورد که ما به خیال صف مرغ و ماهی آمده ایم نعلینمان را هم ربودند تو نگو دعوا بر سر نعلین ما بوده و خبر نداشتیم!

سر درد و دلش که باز شد  گفت روزگاری نه چندان دور نیز همین شور و شعف؛ شاهین بخت را بر سر دوش دیگری نشاند! اما بعد از آن از وی خبری نشد که نشد ...

راوی حقیر که بنده باشم به سبب اندک سوادی که در چنته دارم دقیق نمی دانم آیا کلید حل مشکلات واقعا در دستان کدخدای مذکور است یا کار از جای دیگر می لنگد 

القصه ؛ آخر الامر کدخدا را چه با سوغاتی و چه بدون سوغات راهی کردند و کدخدا از صبح روزبعد شد یک تصویر در ذهن مردم آبادی که گاهی هم در گیرنده های خانگی نشانش میدادند 

حال توفیری در وضع مردم آبادی حاصل گردید یا خیر؛ تاثیرش را بگذارید برای روزهای آینده و گذر زمان 

فقط ایکاش از این دست سفرهای قضا قورتکی در زمان های متفاوت و متواتر انجام می شد تا هم رعایا را دچار سورپرایز نمی کرد و هم بعضی افکار را مشوش نمی نمود که از کجا معلوم پای انتخابات در میان نباشد؟!! 

تا همین لحظه هم که این ها را می نگارم خبری مبنی بر کاندیداتوری حضرت کدخدا مخابره نشده اما ما مردم؛ روزهای اینچنینی زیاد دیده ایم 

همین محرم گذشته هم یک نمونه اش را با چشم دیدیم ...

تا درودی دیگر بدرود ...

پ.ن:

این پست سیصدمین پست چل چو بود 

خوشحالم که با وجود مخاطبین صبور و دوست داشتنی چون شما توانستم سیصدمین صفحه از دفتر چل چو را بنگـــــارم ...دوستتـــــــــان دارمــــ  

ترمیم زیر ساخت ها!!

دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۱، ۰۶:۵۹ ب.ظ
با درود فراوان ...

امروز می خواهم در مورد یکی از مقولات اجتماعی صحبت کنم که ما به سادگی از کنار آن عبور می کنیم؛ حال آنکه ممکن است در دراز مدت جامعه را دچار فرهنگ زدگی نموده و کلا" به قهقرا ببرد ...

امروزه شخصیت هرکس تنها به ارائه بلیت اتوبوس واحد نیست!! بلکه ممکن است شخصیت بعضی در بطن وجودش نهفته باشد و بعضی را از روی ظاهر آنها بتوان تشخیص داد 

به طور مثال شخصیت یک وبلاگ نویس را می توان از نوشته هایش فهمید که البته در همه موارد صدق نخواهد کرد خیلی کم پیش می آید در فضای مجازی انسانها همان شخصیت واقعی خودشان را بروز دهند 

چون اینجا مدینه فاضله ایست که هر کس برای خود می سازد و اکثر قریب به اتفاق انسانهای خوب ؛ مهربان , بی شیله پیله و کار درستی هستند 

همین ـکمشـ خودمان تاکنون هزار بار رنگ عوض کرده و اصلا نمی شود فهمید دقیقا چه طور آدمی است یک روز پای ثابت بفرمایید شام است و یک روز ساز عرفان به دست می گیرد و دم از مولانا و همایون می زند 

روز دیگر تمام حرفهایش را با یک جمله می زند و یک روز در قالب یک موسیقی ...

این گاهی خوب است و گاهی بد که انسان شخصیتی چند وجهی داشته باشد طوری که  با یک دانه غوره سردی اش نکند و با یک مویز گرمی اش نشود ... و بعضی هم انقدر ظرفیتشان بالاست که با چهار لیتر آب انگور هم به تلو تلو نمی افتند ...

اینکه کمش را مثال زدم تنها به جهت صمیمیتی است که فی ما بینمان موج می زند؛ در اصل استفاده ابزاری از نام کمش جنبه تزئینی داشت وگرنه میشد این مثال را به کل هم تعمیم داد حتی شخص شخیص خودمان !!

حالا تمام این صغری کبری چیدن ها برای چیست عرض میکنم 

گفتم هر کس شخصیتی دارد و ممکن است شخصیتش در ظاهر مشخص باشد حال فرض کنید یک آدم با کمالات با قدری ته ریش و کت شلوار سورمه ای فاستونی به یک عروسی دعوت می شود 

قاعدتا" با ظاهری که طرف دارد باید در یکی از اتاق ها بنشیند و چای و میوه اش را بخورد و فوق آخرش با بقل دستی اش در خصوص گرانی دلار صحبت کند 

اما از آنجایی که در اتاق ها جا برای نشستن نیست مجبور میشود در گوشه ای از مراسم که مشرف به میدان تاخت و تاز جوانان است به دیوار تکیه زند؛ حال خواننده ارکستر از بقیه میخواهد که میدان را خالی نگذارند و بقیه را هم بیاورند وسط !!

شخصیت داستان که از همه جا بی خبر است وقتی به خود می آید که خود را میان زمین و آسمان میابد با آستینی که از بیخ کنده شده ...

عزیزان من! جوانان ایران زمین! قربون شکلتون بشم بابا جان هر کسی که رقاص نیست یکم جامعه شناسی بخونید یکم شخصیت شناسی بخونید چار واحد روانشناسی بخونید اصلا یکم شخصیت داشته باشید !!

آقا به جون عزیزتون تا آخر عروسی ما این یارو رو می دیدم غش می کردیم از خنده ...

خوب نکنید این کارو  مگه دلتون درد می کنه ...

کابین لوکس ...

يكشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۰، ۱۱:۰۲ ق.ظ

سفیر اسلام چون به عمارت خسروپرویز وارد شد؛ خبر به ولات ایرانی رسید و همهمه در میان زنان بالا گرفت که شخصی از حجاز دینی جدید آورده که گویا در آن "زن" همچون نگینی با ارزش پرستش می شود و برای نکاح کابینی برایش مرقوم نمایند, که هرگاه نازش را نخرند کابین خویش به اجرا گذارده از حلقوم شوهر ناسپاس بیرون کنند!!

جماعت نسوان را چنین دینی مزاج خوش آمد و همچون مگس بر گوش همسران خویش از در وز وز در آمده و ایشان خام نمودند تا خسرو را مجاب نمایند که اشتباه خویش با دعوت از دین جدید به دیار پارس سرپوش نهد..!

الغرض طولی نکشید که اسلام از شبه جزیره عربستان به پارس گسترش یافت و از همه بیشتر جماعت اناث را خوشنود ساخت 

از آنجایی که ما ایرانی ها در سنت شکنی و فرهنگ سازی های من درآوردی ید طولایی داشتیم و خوشبختانه هنوز هم داریم! انواع و اقسام مهریه ها را تجربه کرده و می کنیم...

جمعیت نسوان در ابتدا برای محکم کردن جای پا؛ اقدام به قرار دادن مهریه در سطح معمول و به قرار یک شاخه نبات و یک آینه و شمع دان و چند مثقال طلای چند عیار غیرمسکوک و یک طاقه شال ترمه و ... نمودند!!

اما بعد تر؛ این کابین, رنگ و لعاب بیشتری گرفت و پای چهارپایان نیز بدان باز شد! معیار چشم و هم چشمی نفرات شتر ثبت شده در سیاهه مهرنامه بود و هرکس تعداد اشتران سیاهه اش بیشتر بود در نزد زنان اعلم تر بود ...

جالب آن که سرحدات شمالی نیز مهریه زنان خویش را بر مبنای شتر محاسبه می کردند و کورکورانه رسم اعراب را ادامه می دادند...

ملک و املاک جایگزین مناسبی بود برای شتر و لااقل امکان فراهم آوردنش بیشتر بود 

تا اینکه استعداد فرهنگ سازی پارسی جهان اسلام را متحیر نمود 

از سفر به ۱۲۰ کشور دنیا و ۱۰ هزار لیتر بنزین تا دست راست و پای چپ داماد،شمش طلا هم وزن عروس و یک کیلو بال مگس و حفظ کردن دیوان حافظ و صدها مهریه عجیب و غریب دیگر...

هفته گذشته عقد یکی از اقوام بود : یکصد شاخه گل ارکیده  و یک کاسه آب باران و هزارن سکه طلا و ...! عروس و دامادی را می شناختم که مهریه اشان صدشاخه گل رز به همراه یکصد بوسه بود وقتی کارشان به طلاق کشیده شد داماد اصرار داشت مهریه همسرش را عندالمطالبه  پرداخت کند و عروس زیربار نمی رفت که نمی رفت ...

 واقعا چه موجودات جالبی هستیم ما ایرانی ها ....!

رسالة الشکایات فی الاوضاع جدیدة ...!

سه شنبه, ۳ آبان ۱۳۹۰، ۰۴:۳۳ ب.ظ
سلام تیرکمون میرزای عزیز....

سلام ما مثل همیشه بی طمع نیست! 

همیشه وقتی یادت می کنیم که کارمان گیر باشد یا فیلمان یاد زادگاهش کرده باشد

اگر از احوالات اینجانب خواسته باشی ملالی نیست جز دوری حضرت همایونی که آن هم به لطف بعضی حضرات  زورا" و جبرا" میسر می شود!

"توفیق اجباری تنها پل ارتباطی ما با حضرت والاست"

همیشه یاد شما توام با افسوس بوده اما گاهی هم می شود دلمان را پر می دهیم بر آسمان خالی از کینه و خالی از زرق و برق های امروزی  تا آبی باشد بر آتش درونمان...!

اما انگار مدتی است می خواهند مجبورمان کنند تا دالان تاریخ را بشکافیم و رحمت بفرستیم به روح زنده و مرده ات ... نه خرما میدهند و نه حلوا! حتی از یک جعبه نان خوانساری هم دریغ می کنند تا فی الواقع  مجانی و مفتی مغفرت برایت بخرند و چنانچه آن وقتها زبانم لال خرده خلافی هم کرده ای؛ به سبب همین رحمت؛ انتقالی ات را از جهنم بگیرند ...

زیاده عرضی نیست حضرت اشرف؛ غرض عرض ارادتی بود بر آستان آن یگانه تاریخ که آن هم با کتابت چند سطری میسر گردید ...

بیست و هفتم ذی القعده یکهزار و چهارصد و سی و دو  هجری - خوانسار دایال آپ !!!

و من مُردم ...

پنجشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۰، ۰۷:۱۲ ب.ظ

و من مُردم ...

یک تلفن به غسالخانه شهرداری

یک ساعت بعد نعش کش درب منزل

جنازه روی برانکارد به سمت بهشت فاطمه

نه صدایی نه فریادی نه گریه ای

پرت شدم روی سنگ غسالخانه و یک حمام حسابی! نه آنگونه که وقتی خود به حمام می رفتم, خیلی محکم تر!

چند متری پارچه سپید از جنس گونی برنج

بعد هم شوکولات پیچ و بعدش رفتم داخل یک کشوی خنک تا فردا ...

هوا که  تگری شد از کشو زدم بیرون

گفتم ببینم در منزل ملت چه غلطی می کنند

یک پارچه مشکی بالای سردر خانه

انگار این خانه سالها سکنه ای نداشته

یک کاغذ امتحانی هم نزدند رویش بنویسند: این الاغی که مُرده  فردا خاکش می کنیم!

صدای زنگ در!! مکرر و مداوم

آدم زنده نیست این در لعنتی را باز کند؟

و بار هم صدای زنگ

احتمالا" اقوام برای سرسلامتی آمده اند, از دیوار رد می شوم خبری از کسی نیست جز پیک موتوری با یک بافه پیتزای پپرونی! 

توی هال همه توی حال اند...

یکی با قلیان میوه ای آن یکی پای بساط ورق بازی دیگری پای ماهواره ...

پسرم صدا زد : ننه اون ضبط رو خاموش کن بابا بسه دیگه چقد غم ! آقاجونم هم راضی نبود ما انقد غصه بخوریم!!!

بمیرم تو چقد هم غصه داری می خوری!!

- مهیار بزن  تی وی پرشیا! امشب آخرین قسمت نکست پرشین استاره !!! 

- بچه ها یه لحظه بیاین پای کام!!!

پسر کوچکم بود که صدا می زد

همه هجوم آوردند پای کامپیوتر

- واسه بابا یه آگهی زدم تو فیس بو ک یه دونه ام تویتر تو گودرم گذاشتم تا الان بالای هزار تا لایک خورده

فکری واسه نهار فردا کردین؟

- ای بابا کی میاد مجلس بابا ؟ سامان تو همون گودر یه  فایل ام پی تری غمگین بزار واسه دانلود زیرش هم از همه اهالی محل و شهرداری و شورای شهر و هیات مذهبی و همه ارگانها و نهادها تشکر کن

واسه نهارم  یه سرچ بزن ببین عکس چلو کباب کوبیده هست تو نت همونو بزار ...!!

 

- مهیار تو با حسام صبح اول وقت برین یه پولی بدین به غلام بگین قبرشو حاضر کنه دوتایی کمک کنید خاکش کنید و برگردین...

- سامان یه پست بزن تو وبلاگ آقاجون بنویس حاجی به ابدیت پیوست ! یه روبان مشکی با فتوشاپ بزن کنار عکسش  نظراتشو  هم فعال کن

خدا بیامرز آقاجون که نیست تایید کنه ...

 

 

عجب مُردنی بشود مُردن من ...!!

البته بعد از صدو بیست سال ...

 

جَک ولوبیای سحرآمیز

يكشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۰، ۱۰:۵۳ ق.ظ

شب گذشته بعد از اینکه لباس رزم پوشیده و به رختخواب رفتیم طولی نکشید چشمانمان گرم شده؛ خواب ما را فرا گرفت؛ در خواب شیخی را دیدیم با لباسی سپید و مو‌ها و محاسنی بلند به غایت که تا نزدیک نافش می‌رسید!! 

شبیه‌‌‌ همان حکیمی که در دروازه شهر توشیشان ظاهر می‌گردید و او را بشارت می‌داد بر قدرت و ثروت و... 


صدایم نمود: فرزندم با من بیا! گفتم: عمو تا جایی که یادم می‌آید ابوی خدابیامرزمان اگر در این هیبت جلوه می‌نمود جایش در کوچه بود و والده گرامی را خوف روبه روشدن با چنین موجودی!!! شما کی جانشینش شدی خدا می‌داند!! 


گفت: اگر مکنت و شوکت می‌خواهی با من بیا! گفتم: اولی را که نمی‌شناسم اما دومی را زمانی می‌خواستمش! اما تقدیر ما را بر سر دوراهی سرنوشت از هم جدا کرد!! 

پدرش راضی نبود دخترش را به آسمان جلی چون من پیش کش نماید!! 


گفت بچه می‌آیی یا نه؟ گفتم محض تجدید میثاق و یادآوری خاطرات می‌آیم! اما آنجا مرا در رو دربایستی نیندازی که بگیرمش‌ها...! من هم اینک در خواب بسر می‌برم و خانواده دارم خیلی زود هم باید برگردم... گفته باشم..! 


او از جلو می‌رفت و من از عقب که نکند خیالات شومی در سرش باشد... کمی که رفتیم به پرتگاهی رسیدیم که تخته سنگی عظیم بر بالایش بود با عصایش تخته سنگ را نشانم داد و گفت پای این تخته سنگ را بکن و مراد خود حاصل کن... هنوز حرفش تمام نشده بود که غیب شد.

پیش خود گفتم نکند شوکت سربه تیره تراب نهاده و از جمع فرشیان جدا و به خیل عرشیان شتافته باشد؟ 

اگر چنین باشد این مردک مرا امر می‌کند که نبش قبرش کنم!! گفتم بی‌خیال زنده‌اش که به ما وفا نکرد مرده‌اش را می‌خواهم برای کجا؟ 


همانجا نشستم تا خوابم تمام شود و برگردم! اما چیزی وسوسه‌ام می‌کرد تا پای تخته سنگ را بکنم بلکه گنجی؛ کتیبه‌ای؛ خمره سفالینی؛ زیرش باشد و بفروشم و سروسامانی به وضع زندگیم بدهم! 


سرتان را درد نیاورم اگر بخواهم جزئیاتش را بازگویم یک کتاب قطور جا می‌خواهد که در حوصله شما نگنجاید!! 


آخرالامر طمع بر من غالب گردید و وقتی به خود آمدم که نیم متری از زمین را کنده بودم! ناگهان چیزی توجهم را جلب نمود! چیزی شبیه قوطی کنسرو بود بیشتر کندم دیدم درست حدس زده‌ام! یک قوطی کنسرو لوبیا از دل خاک بیرون آمد! 


پیشنهاد می‌کنم قبل از خواب قدری تجهیزات با خود بردارید یا لااقل یک درباز کن بگذارید زیر متکایتان که مثل من مجبور نگردید با بدبختی و به ضرب سنگ و چوب درب کنسرو را باز کنید!!! 

به هر بدبختی که بود بازش کردم و مشغول خوردن بودم که ندا آمد: ‌ای ابله چه می‌کنی؟ 

گفتم کنسرو لوبیا می‌خورم، بسم الله... 

گفت: دیوانه این لوبیا‌هایی که بلعیدی سحرآمیز بود!! باید می‌کاشتیشان نه اینکه کوفت کنی!! 


گفتم: ‌ای دل غافل دیدی چه خاکی به سرم شد؛ ته قوطی را نگاه کردم دیدم هنوز دو تا لوبیا باقی مانده! 

زمین را کندم و آن‌ها را در خاک کاشتم و آبش دادم و در انتظار نشستم تا سبز کند! 

طولی نکشید که سبز شد و رو به آسمان رفت و رسید به ابر‌ها؛ پاچه‌هایم را بالا زدم و از تنه لوبیا بالا رفتم تا رسیدم به پشت ابر‌ها! همانجا که آقای غول یک قصر خفن داشت و فقط قاشق غذایش اندازه خونسار خودمان بود!! گفتم تا نیامده سریع بروم مرغ تخم طلا را بردارم و بزنم به چاک... که از پشت صدایی مرا به خود آورد: دیدی گفتم سرو کله‌اش پیدا می‌شود! این‌‌‌ همان جَک! دزد جواهرات است!! 

داشتم شاخ در می‌آوردم... پیش خود گفتم: 

 اگر از آسمان سکه طلا ببارد یکیش گیر من نمی‌آید!! اما کافی است فقط یک دانه جَک دزد؛ در دنیا باشد عدل ما را بجای او می‌گیرند و می‌گویند خود خودش است.

پ.ن : 

جا دارد از کمش عزیز بابت نکته سنجی بی اندازه اش در خصوص نگارش صحیح؛ تشکر نموده لپ مبارکش را بفشارم! حضرت اجل تاجایی که درتوان بود رعایت کردیم باشد که در قسمتهای بعدی بیشتر در این خصوص بکوشیم


عشقهای کاغذی !

سه شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۰، ۰۴:۴۴ ب.ظ

می گفت : عاشق شده ..!

یک نظر دیده ؛ پسندیده ؛ هلاک شده و نزدیک بوده جونش درآد که نور چشمان معشوق تمام شبان تارش را جلا داده و از ظلمت تنهایی بیرونش آورده 

علائم عاشق شدن را برایش شمردم ببینم واقعا عاشق شده یا اجل عشق از دوسه کیلومتری اش رد شده و پرش گرفته به این بی نوا ..

- کف دستت عرق نمی کند ؟ 

گفت چرا نیگاه همین الانم عرق داره !!

-  دلت آشوب نیست 

گفت کاش آشوب بود ! سونامی آمده به سرعت نور !!

-  شبها خواب نداری  و دائم کابوس می بینی ؟

گفت  نه خواب دارم و نه خوراک ! همین دیشب تا خروسخوان بیدار بودم و ستارگان آسمان را نگاه می کردم ! باورم این بود که معشوق نیز اینک سیل کواکب می کند! پس کور باد آن چشمی که بر زیبایی آسمان بسته شود بهر خواب ...!


دیدم نه ! انگار اوضاعش وخیم تر از این حرفهاست

پرسیدم این تو نبودی که همیشه در مدرسه  نمره املایت از تعداد ستارگان دب اکبربیشتر نبود و انشایت را من می نوشتم برایت ؟

گریبان چاک نمود و فریاد برآورد که آری منم  ! منم که  شور و شوق وصال  قدرت تعقل و تفکرم را ذایل نموده و عن قریب است  از دوری معشوق قالب تهی نموده و روح از کف برون کنم ...

چون حالش بدین گونه دیدم ؛ رسم جوانمردی  ندیدم که رهایش کنم  دورا دور مراقبش بودم ؛ نکند قوه تعقل و تفکر نداشته اش مجنونش نموده کار احمقانه ای بکند که جبرانش سخت باشد

هر روز به عشق یار ؛ برگه ای سیاه می کرد و بر سر راهش در سوراخ دیواری فرو می نمود تا معشوق بخواند و آگاه باشد از این هجر... 

وقتش را در باجه های تلفن صرف میکرد و بالای درخت گلابی ...

در خلوت که می نشست با وسواسی مثال زدنی اوراق سررسیدش را از اشعار عارفانه و عاشقانه پر می نمود و گهگاه قلبی می کشید که تیر نگاه یار سوراخش نموده و بر صلیب عشق دار... 

هرچه می گذشت اوضاعش پریشان تر می نمود! پس سکوت را جایز ندانسته و مطلب را با ولی نعمتانش در میان گذاشته قرار برآن شد همین پنجشنبه برای پیش کش غلام ؛ به منزل معشوق روانه گردند !

بگذریم..... به چشم برهم زدنی بساط عقد و عروسی چیده و صبح روز پاتختی با چشمان خود دیدم که در نگارش نام خویش بر کاغذی مانده !!

گفتم دستت عرق نمی کند ؟ گفت ما رو گرفتی ؟ گفتم دلت آشوب نیست ؟ گفت آشوب ؟ گفتم دیشب خوب خوابیدی ؟ گفت : مطمئنی حالت خوب است ؟ و صدا کرد مادر یک لیوان چای نبات بدهید این بخورد سردیش کرده گمانم !!!

سالها گذشت ... دختر15ساله اش کنارم نشست و گفت : عمو

گفتم جان عمو

گفت : عاشق شده ام ...! 

نگاهش کردم  ... جوری نگاهم می کرد انگار عاشق ندیده بودم تابحال

نگاهم را که دید ترسید نکند به  پدرش بگویم  و سریع حرف را عوض کرد و رفت ...

دورا دور هوایش را داشتم دائم گوشه ای نشسته بود و با گوشی اش بازی می کرد نه باکسی حرف می زد و نه  چیزی می خورد

صبر را جایز ندانسته و به گوشه ای  خواندمش

گفتم عمو جان عشقهای  کاغذی و باجه تلفنی  آن زمانها حاصلش شدی تو ...!

حاصل عشق اس ام اسی و بلوتوثی تو چه خواهد شد ... خدا می داند ....!!


شهرآشوب ...

پنجشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۰، ۰۵:۰۴ ب.ظ
داشتم فکر می کردم اگر بخواهم دنیای مجازی را تشبیه به یک شهر نمایم ، من کجای این شهرم و چه کاره حسن این شهر ؟!!

گفتم اگر کمش را بگیریم امام جماعت ! خسرو خان را هم فرض کنیم شهردار !

بنده به عنوان فرماندار این شهر باید کاری در خصوص اینترنت شهر ؛ که ادامه حیات این شهر در گروه آن است نمایم !

باور کنید دو روز است تنها مشغله ام این است و آخر هم به  نتایج قابل قبولی دست یافته ام 

رفتم یک مودم ایرانسل خریدم (بین خودمان باشد! قرض گرفتم) 

یک خط ایرانسل هم خریدم (آن را هم با خود مودم قرض گرفتم)

یک شارژ 5000 تومانی ایرانسل خریدم ( به جان عزیزتان این یکی را خریدم اما پولش را هنوز نداده ام باورتان نمی شود از سوپر ایلیا بپرسید ...!!)

سیم کارت راشارژ کردم و  بسته نامحدود یک هفته ای GPRS را فعال نمودم     

همین الان هم با همان بسته رویایی برایتان این متن را نوشتم ...

امیدوارم با کمک هم بتوانیم این شهر را به دور از مشکلات در سطح شهرهای با کلاس دهکده جهانی به جهانیان بشناسانیم ...

من متعلق به همه شما هستم ...  

پ.ن

دعا کنید آنطور که می گویند اینترنت ای دی اس ال تا یکشنبه وصل شود  ما از این قرتی بازی ها خوشمان نمی آید ! جی پی آر اس مال بچه سوسولاست ....!


یک روز بععععد ....

الان ساعت ده و نیم صبح جمعه است پیامی با این مضمون گوشی همراهم را مزین نمود :

با سلام اینترنت ای دی اس ال وصل شد ؛ جی پی آر اس رو بزار کنار : شوشتری -دوست شما ...

اینجا خوانسار است .... صدای ما را شنیدند ...اونم با چه سرعتی !

دم شما گرم ...

بقیه GPRS رو می فروشم نصف قیمت بازار ...!


کما...

شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۱۰:۱۳ ق.ظ

آدمیزاد دوبار معنای کما را درک خواهد کرد: 

یکی وقتی به سبب عوامل فیزیکی از جمله سکته و تصادف وارد دنیای زیبای کما می‌شود و دیگری به سبب عوامل ماورایی و غیر ملموس مشاعرش را از دست می‌دهد و بین زمین و آسمان معلق می‌شود 

دلیل اولش زیاد باب نیست هرچند ظاهرا غیر از این به نظر می‌رسد 

اما دلیل دومش برای نصف به علاوه یک مردم؛ حداقل در ایران خودمان اتفاق می‌افتد! 

وقتی آدمی از دنیای ادم‌ها خسته می‌شود! 

وقتی تنها پناهش بی‌پناهی می‌کند! 

وقتی حتی در چهاردیواریش احساس خفگی می‌کند! 

وقتی ضمانت می‌کند و بی‌رحمانه چکش را برگشت می‌زنند! 

وقتی در عالم واقعیت هزار بار برزخ را حس می‌کند! 

وقتی در دوراهی خوب و بد گیر می‌کند و نمی‌داند کدام را انتخاب کند! 

... 

هوس می‌کند به دنیایی برود که هیچ کس او را نشناسد و هیچ کس با او کاری نداشته باشد 

هوس می‌کند خلسه‌ای را تجربه کند که هچ می‌کند آدمی را 

می‌شود یک تکه گوشت روی یک تخت 

نه غمی! 

نه غصه‌ای! 

نه چکی! 

نه دلواپسی مضمنی! 

آنوقت است که می‌رود به کما! 

ما نیز دنیای مجازیمان برایمان‌‌ همان «کماست» 

رشته اتصال ما به این دنیا لوله هوایی است که از بد روزگار تبدیل به بازیچه‌ای شده و‌گاه تا مرز‌‌ رها شدنمان پیش می‌رود 

آنقدر که جانمان در می‌رود و حس می‌کنیم کمایی درکار نیست 

آنوقت است که شعله‌های دوزخ را از دور نظاره می‌کنیم و عن قریب است خود را در میان مذابهای آتیش ببینیم و چوب نیم سوخته را حس کنیم!! 


شوشتری جان 

عزیز دلم 

جان هر که می‌پرستی 

پایت را از روی شلنگ هوایمان بردار...