شهری بود در حصار کوههای سربه فلک کشیده که مردمانش به جهت ارتفاع بلند کوه تا چند کیلومتر آن طرف ترش را ندیده بودند و خیال هم نداشتند ببینند !
هر چه می دیدند همین محله ها و کوچه های مجاورشان بود و صدای اذان که می آمد کسب و کار رها کرده و به مسجد روانه می گشتند ؛
جوانان شهر مذکور را پیشه ای نبود جز اینکه در فصول گرم سال به جهت تفرج راهی تفرجگاه شهر گردند و گذرگاهش را متراژ نمایند و شب هنگام به منزل باز گردند
استعدادشان یا هرز می رفت و یا در دالانهای تاریک شهر گم می شد !
هر کس ادعای شاعری می کرد دیوانه و هر که دم از موسیقی می زد مطرب خطاب می شد
در این میان هرکه نمازش ترک نمی شد نه دیوانه بود و نه جاهل و نه مطرب
حال آنکه اگر مطربی نماز هم می خواند یا شاعری اهل خدا بود باز هم مطرب بود و توفیری نداشت نماز خواندن و با خدا بودنش
گاه گداری اگر کسی به سرش می زد طنزی بسازد و در صحنه شهر طنازی کند دلقکی بیش نبود و ارزش نداشت هر آنچه می کرد !
هرگاه جوانکی شور ازدواج به سرش می بود ؛ باید آنقدر صبر می کرد و شب هنگام جورابهای خویش خود می شست و از بند آویزان می کرد تا اطرافیان دل به رحم آورده دستی برایش بالا زنند
وا ویلا اگر عشقی به سرش می افتاد ! گناه ناکرده طرد می شد و ناگفته زبان در نیام خاموش !
از حسن اتفاق امکاناتی به حسب پیشرفت روزگار بر این شهر خاموش سایه افکند تا دنیایی به از دنیایی که هم اینک در آنند برایشان بسازد
دنیایی که تمام هر آنچه در واقعیت مجالی برای بروزش نبود ؛ در مجاز فعلیت یابد
آری سخن از دنیایی مجازی است که به تازگی پرده از چهره نه چندان زیبای شهر برداشته و آنرا در استفاده از این امکان در صدر شهرها و ولات اطراف قرار داده
دنیایی که جوانانش بدون ترس از اینکه مطرب خطاب شوند می زنند و می خوانند
بدون اظطراب مجنون شدن شعر می گویند و بدون انگ دلقک شدن طنازی می کنند
دنیایی که همه چیزشان شده و آنرا با دنیای واقعی عوض نمی کنند ...
دنیای بدون حد و مرز ...
این شب عیدی در بازار بچرخم و خلق را شاداب سازم ...
نزدیک عید که میشه تازه یادمون میافته چقدر کار عقب افتاده داریم و چقدر بدهکاریم و چقدر مشکلات!
بنده هم از این قانون مستثنا نیستم و تفکرات شوخم در مسیر بازی واقعی زندگی قدری مخدوش شده؛ دست و دلم به نوشتن نمیره!
این مدت درگیر خرج کردن یارانه بودیم و یک پایمان اداره برق بود و یک پایمان اداره گاز!
خدا خیرش بدهد انکس را که اعتراض را پایه گذارد تا براحتی بتوانیم برویم و اعتراض کنیم و پشت چشمی نازک کنیم تا بلکه مبلغی را تخفیف بگیریم!
اما این تو بمیری از آن تو بمیریها نبود!
آقا مصرف کردی! برو برگردی درکار نیست!
خیال کردیم هر چه قبض میآید و نان میخوریم تمامش را دولت باید بدهد و ما این وسط فقط باید حالش را ببریم! اما زهی خیال باطل
الحق که مردمان شیرخام خوردهای هستیم و یک نوک سوزن فکر نداریم که: برادر من خواهر گرامی این کمکی است که تا قبل از این دولت نامحسوس میکرد و حالا محسوس شده!
مگر تا قبل از این قبض گاز و برق نمیدادیم؟ مگر نان نمیخوردیم؟
نمیدانم یک پسر چهارساله چه میفهمد یارانه چیست!؟ که سینه سپر میکند و میگوید: بابا پول یارانه من حاپولی نشه فردا بریز به حساب خودم ، میخوام ۲۰۶ برنده بشم!
میدانم از کجا اب میخورد!
هنوز یارانه را به حساب نریختهاند هزار و یک چاله برایش میکنیم و وقت پس دادنش عزا میگیریم که چه کنیم
همسر مکرمه سراسیمه تماس میگیرد که: مگر نگفتی هشتاد و یک هزار تومان است این پول یارانه؟
فاطی خانوم که میگه هشتاد و نه تومنه! نکنه اون دفعهای رو هم بالا کشیده باشی!
اصلا شب که میای خونه عابر بانکو بیار پیش خودم باشه جاش امن تره!
دوستی نشسته بود و برای خودش داستان میبافت: حدود سیصد تومن یارانه ریختن سیصد هم حقوق میگیرم سیصد هم عیدی جمعا میشه نهصد! امسال عید چه حالی ببریم شاید رفتیم سواحل آنتالیا!
میگویند آب گوشت بزباشش حرف ندارد!
(راستش فیلم بدی نبود اما اینکه با حربه های گوناگون سعی در جذب مخاطب کنند درست نیست از برادران قاسم خانی و کارگردان بنامی چون افخمی بعید بود ؛ هر چند افخمی نیز سعی کرده با الهام از طنز موقعیت مدیری و عطاران فیلمش را بسازو و برای همین سراغ قاسم خانی ها رفته است )
نمیدانم منتقد خوبی هستم یا نه!؟
اما خوب میدانم حتی اگر حرفهایم انکار شود بیشترش درست است و منطقی!
کجایند آنهایی که ادعای تربیت صحیحشان گوش فلک را کر نموده ؟ کجایند آنهایی که داعیه دینداری دارند و فراموش می کنند چه وظایفی در مقابل فرزندانشان دارند ؟کجایند آنها که خیال می کنند بچه را که درست کردی همه چیزش خود به خود حل می شود و هرآنکس که دندان دهد نان دهد ؟ کجایند آنهایی که سر به اسمان دراز می کنند و می گویند خدایا فرزند صالح به ما عطا کن ! و غرور بی جایشان مانع از آن می شود تا فرزندشان را حتی یکبار در آغوش گرفته و ببوسند ؟!!!!
بچه هامون نیاز به توجه دارن؛ نیاز به ابراز علاقه، نیاز به محبت
انکار نمیکنم که گرفتاری همه زیاد شده اما نباید از اونها قافل شد
وقتی پسرت رو فراموش کردی! وقتی یادت رفت که یه دختر معصوم داری تو خونه! وقتی یادت رفت که بچهات کلاس چندمه، درداش چیه؟ مشکلاتش چیه؟
اونوقت باید منتظر فاجعه باشی
اول یکی میاد که جای تو رو براش پر میکنه، اگه بچهات رو خوب تربیت کرده باشی و شانس بیاری یکی میاد و تمام حرفها و احساساتی رو که تو فراموش کردی خرجش کنی رو میریزه به پای بچهات! اونوقت اون میشه شاهزاده رویاهاش میشه ملکه آرزوهاش، جای تو رو براش پر میکنه
تویی که تو این سالها حتی یکبار بهش نگفتی: دوست دارم
اما اگه خیلی ازش قافل شده باشی، جای تو رو با مواد پر میکنه تا یادش نیاد چه پدر بیمهر و محبتی داشته
خلاء پدر و مادرش رو با خلاء پر میکنه!
اونوقته که کم کم مغزش خالی میشه از هر چی وابستگی به دنیاست، یادش میره پدری داره یا مادری!
بازم اگه خیلی بچه خوبی باشه تلاش میکنه تا بهت بفهمونه خیلی دوست داره و خیلی بهت نیاز داره!
بهت بفهمونه بچهای هم داری و یادت بندازه این بچه محبت میخواد
اما گاهی این بچه شانس نمیاره و پدرش خیلی دیر میفهمه بچهای هم داشته خیلی دیر...
بچه تا وقتی سن و سالش اجازه میده با گریه به خواسته هاش میرسه! اما وقتی غرورش دیگه این اجازه رو بهش نداد که گریه کنه؛ دست به کارهای دیگه میزنه تا دیده بشه؛ تا بهش توجه بشه...
با این اوصاف باز هم فکر میکنید مسئولین مقصرن؟!! ستاد بحران مسئولین چه دردی از من پدر که خودم رو درگیر روزمرگی کردم و فراموش کردم بچهای هم دارم دوا میکنه؟؟
امیدوارم روزی که در مقابلمان میایستند و سرزنشمان میکنند؛ روزی که متهم میشویم پدر خوبی نبودیم حرفی برای گفتن داشته باشیم
آن روز دیر نیست...!
(منظور از پدر و مادر، تنها پدر و مادر واقعی که ما باشیم نیست! مقصود پدران و مادران ثانویه فرزندانمان نیز هست! همانانکه برایشان تصمیم میگیرند و برنامه میچینند و هدف مشخص میکنند...!)
تازگیها برای دونستن مهارتهای زندگی جایزه هم میدن! میگید نه؟
یه سری به مجتمع بهزیستی روستای خم پیچ بزنید؛ فقط خاطر شریفتون باشه بابت اطلاع رسانی بنده جایزه رو نصف میکنیم! پنجاه شصت سال پیش خبری از برگزاری این کلاسها نبود؛ زندگیها دوام بیشتری داشت!
همین ابوی بزرگ بنده؛ خودش میگه کلاس ملاس نرفتند اما زندگی خوبی داشتند و مادر بزرگ خدابیامرزم تو بدترین شرایط زندگی هیچ گلایهای نکرده و حرفی از جدایی هم نزده! از ما گفتن واسه جایزه برید! اما سعی کنید چیز زیادی یاد نگیرید به تداوم زندگیتون بیاندیشید!
خبرنامه در انعکاس خبر فوق حرکت جالبی کرده و زمان رو به شیوه جالبی ثبت کرده شاید در دراز مدت ساعت هم به این شکل اعلام بشه! بعید نیست...!
نظرات انتقادی در خصوص بیمارستان مسئولین مربوطه و در راس آنها دکتر وحدتی را به واکنش واداشت و در جوابیهای به شایعات پایان بخشیدند؛ مسئول جواب گو یعنی همین!
این اقدام در نوع خود جالب؛ ممکن است بقیه مسئولین امر را نیز در جهت پاسخگویی عوام نسبت به قبل کوشا نماید... ان شا الله...!
یک ضرب المثل مثل ژاپنی! میگه: یه چیزی بدم سرونه! دخترم خونه نمونه!
مصداق اوضاع و احوال انتقال خون این روزهای خوانساره، گویا عدهای از این بابت که انتقال خون دکتر نداره و هربار مراجعه میکنند نمیتونند خون اهدا کنند شاکی هستند و درمونده!
یادم اومد یه ضرب المثل خونساری میگه:
با پای خودت هم بروی برای اهدا! دکتر نشود یافت برو وقت دگر آی!
هشدار جدی به دوستان مجازی!
برابر اعلام وبلاگ لاله اشک یکی از ویلاگهای خوانساری مجهز به نرم افزاری است خطرناک که با وارد شدن به این وبلاگ اطلاعات شخصی کامپیوترهای شما به راحتی در دسترس خواهد بود!
آدم به چشاشم دیگه نمیتونه اعتماد کنه!
تا هفته دیگه روز و روزگار خوش ...
خبرنامه را نمیشود از قلم انداخت؛ نمیدانم این صدیقیان کارو زندگی ندارد! خواب و خوراک ندارد! دوره افتاده بین ادارات دولتی و نیمه دولتی! نمیگذارد کارشان را بکنند!
کافی است آبدارچی فلان اداره چای جوشیده ببرد سر میز معاونت بلافاصله خبرش را در خبرنامه منتشر میکند! همتی دارد وصف ناشدنی!
مسعود خان مدتی درگیر سور و سات عروسیش بود و ما نیز از تک جملههای پر از کنایهاش بیبهره!
اما دوباره سروکلهاش پیدا شده و سر پیری معرکه درس خواندن گرفته! آنوقت که با بچههای کلاس بجای درس خواندن پلههای خانه شارضا را بالا پایین میکردیم باید کلهٔ کچلت بکار میافتاد نه الان عزیز دلم!
اما ادیت من خوانساری ما، با آنکه گرفتار هزار جور پروژه رنگارنگ است اما گاهی دستی هم برقلم دارد و اگر مناسبتی باشد میآید و تبریکات و تسلیتهای خویش را ابراز میکند، از چند پست خبری او که فاکتور بگیریم وبگاهش جان میدهد برای تقویم روی دیوار، این هم موهبتی است آدم یادش نمیرود زمان و مکانش را...!
دایی جان را نمیشود بیخیال شد! از وقتی فوت و فن دوربینش را یاد گرفته دم به ساعت عازم این دره و آن کوه است عکسهایی میگیرد که عکسدانی آدم مور مور میشود! این اواخر وبلاگش را تبدیل کرده به عکاسخانه و کلا تصویری حال میکند! خودش میگوید فضای وب را که سنگین کنی آمارت در مرور گرانی همچون گوگل بالا میرود..!
کمش خان، عزیزدردانه این آبادی شده و یک جورایی حق کدخدایی به گردنمان دارد! چندی پیش حسابی خسروخان را مورد لطف قرار داده بود که هرکس میدید باورش میشد اینها یا یک روحند در دو کالبد یا بدجوری با هم بده بستون دارند! بخش نظرات وبلاگش را دیدهاید؟! کم از چت روم ندارد
از کامنتهای تهدید آمیز گرفته تا بیانیه و جوابیه؛ همه رقم را ساپورت میکند!
دختر خاله امان مدتی ترک ابادی کرده و گویا شهر نشینی را ترجیح داده بود اما آب و هوای شهر به او نساخت و خیلی زود دوباره برگشت، برگشت تا خوانسار هم نسلانش را سرو سامانی بدهد!
اما تازگیها وبگاهش را که باز میکنی آنقدر شکلکهای عجیب و غریب میبینی که یاد عروسیهای مختلط میافتی بعد ترس برت میدارد که نکند میان این همه شلوغی گم بشوی اما پایینتر که میآیی با خواندن تمثیلهای کوتاه قدری آرام میگیری فقط ماندهام چرا دختر خاله بعداز بازگشت از شهر انقدر کم حوصله شده و حرفهایش را رمزی میزند! قدیم میگفت: پایدار و ماندگار باشید اما حالا فقط مینویسید پ و م!
خرس سبزی داریم که بجز تفاوت رنگی با دیگر خرسان؛ افکارش هم قدری فرق میکند
جای تشکر دارد که بجای خواب در این زمستان یخ بندان رو به تحلیل و بررسی مسائل شهری آورده و گاهی زیاده رویش باعث میشود پستی را حذف کند و بعد مجبور شود پوزش بخواهد بابت حذفش!
جناب خان را همه تا حدی میشناسندش، با اینکه منتقد خوبی است برای مسائل شهری
اما او نیز همچون دایی جان دوربینش را همه جا با خود میبرد و وبلاگش نیز از وجود چنین امکانی بیبهره نیست؛ خوب است که عکسهای زیبا فضای آبادیمان را مزین کند اما مشکلاتش را حل نمیکند! جوان خوش فکری است و اول راهی دراز اما اینکه آهسته و پیوسته میرود دوست داشتنی ترش میکند
از بس که یاد باران را گشودیم و نگاهمان در برخورد با تابلوی ایست! کمانه کرد همین شد
نمیدانم این گوشه عزلت که خسروخانمان را خانه نشین کرده بود نمیخواهد دست از سر همسر مکرمه اشان بردارد؛ هر چند ایشان از دیار بارانند اما اهل ابادی ما هستند و اهل آبادی اگر از حال همولایتیهاشان بیخبر باشند ناجور است!
چهار سال و خردهای پیش آنوقت که ما انقدری بودیم (.) در فضای مجازی، خوانسار مجازی شکل گرفت و میثم وارد عرصه! گژدارومریض آبادی را رها نکرده و گهگاه با نیشخندهایش دلمان را خوش میکند و گاهی معرف شده از حیث معرفی تارنگارهای جالب سایهاش سنگین است و کم به ما سر میزند اما دوست داشتنی است با همه بدقولیهایش!
آبادی ما اداره میراث فرهنگی و ثبت اسناد هم دارد! خوسار هاما؛ به منزله دایره المعارف است برای انان که نشناختند و میخواهند بهتر بشناسند! محرم میشود: حرف برای گفتن دارد؛ پاییز میشود: توپ بیاناتش پر است؛ زمستان که میرسد گرمتر از قبل مینگارد و بهار فصل جوانه زدن ادبیات خالصانهاش میشود!
تمام تلاشم را کردم تا کسی از قلم نیافتد اما به گمانم افتاد ! باشد تا در فواصل بعدی جبران کنم !
آرزوی سربلندی برای همه دوستان مجازی دارم و امیدوارم این نوشتار بهانه ای شود برای تلاش بیشتر ..!
پ.ن : به اطلاع دوستان مجازی برسانم از موهبات نوشتار ما همین امروز با خبر شدیم نمکدون دوباره کارش را از سر گرفت و قرار است بترکاند برایش آرزوی سلامتی داریم و ماندگاری !
چه برسرمان آمده...!!!
خرداد ماه بود که هوس شوخی بسرمان زد و قدری سربسر دوستان مجازی گذاشتیم و خندیدیم، آن وقت هوا جان میداد برای شوخی کردن و بذله گویی و...!
شش هفت ماهی هر چه گفتند: آقا این بخش شوخی را دوباره فعال کن به خرجمان نرفت که نرفت!
نه که نرودها...! رفت!
حالش نبود
امروز تنهایی پا به کوچه وبلاگهای خوانساری گذارده و از کنار دیوار بلند برف گرفتهاش قدم زنان رفتم تا انتهای سنگفرش یخ زدهاش... تا آنجا که دیگر آسفالت خیابان شروع میشود و به لحاظ نداشتن وسیله نقلیه، از دسترس ما فقرا خارج...!
چند سالی است که از تاسیس دهکده جهانیمان میگذرد، دهکدهای که با خون دل و عرق جبین و چه و چه بنای آن را گذاردیم و دلخوش بودیم جهانی شود که...
که شد!
خیلیها آمدند و رفتند و خیلیها ماندگار شدند و نامی
و بعضی؛ چون ما فصلی یودند و آنی!
قصد داشتم سر شوخی را باز کنم، اما دوستان قدری بیوفا شدهاند و دهمان نیز بیکدخدا مانده
ده بیکدخدا هم چونان گله بیچوپان هرچه کاشتهایم به چشم برهم زدنی میچرد و امان نمیدهد ثمرهاش را ببینیم
اصلا نفهمیدیم چه کاشتیم و چه میخواهیم درو کنیم!؟
شخص شخیص بنده که تا یاد دارم هزار بار رنگ عوض نموده و از این شاخه بدان شاخه پریدم چه پریدنی!
یکروز عکاسی بودم و شوق عکاسی مجنونم نموده بود
روز دیگر سودای خبرنگاری در سر میپروراندم و یک روز داعیه طنازی!
خود نیز نفهمیدم در این آشفته بازار چه میکنم و کجای این دهکده ساکنم!
ماندهام حیران از کجا شروع کنم و با که شوخی کنم
اما اگر مجالی باشد و متهمم نکنند به اینکه با کسی پدر کشتگی دارم، از خود شروع کردم و هرچه لیچار بود بار خود نمودم (البته لیجارهایش را در دل گفتم به سبب اینکه شنیدهام بتازگی اینجا خانواده رفت و آمد میکند ودرست نیست هر آنچه به دهان میآید باز گویم)
مدتی پیش تارنگاری تاسیس شد با عنوانی فرنگی و قول داد در جهت مصالح صنعت تورسیم بترکاند عنوان این تارنگار این بود: khansar tourism guide ورودیش را که باز نمودم چونان دخمهای تار عنکبوت گرفته به چشم آمد که گویی از زمان ساختش تا کنون هیچ بیبشری بدان پای نگذاشته و هیچ خبری از آدمیزاد در او نیست
متولیانش را هر که دید به گوششان برساند: آقا دم شما گرم معلوم هست کجایید؟!!
نمکدون را یادتان هست؟
چه شور و شوقی داشت؟ سری بدان زدید؟ انگار از روی صفحه روزگار بن کل پاکش نمودهاند؛ حتما دیده یا شنیدهاید بعضی گول ظاهر زیبای خشکبار فروشی را میخورند و همه دارایشان را میگذارند مغازه میزنند و بعد که میبینند انگار خبری نیست و آواز دهل شنیدن از دور خوش است شبانه بساطشان را جمع میکنند!
حکایت نمکدونمان گمان کنم چنین بوده باشد!
در بحبوحه گرمی بازار خرسها؛ یک روز صبح از خواب بیدار شدیم و دیدم به به سروکله خرسی همراه با عسل پیدا شده
پیش خود گفتیم این خرس خودش عسل دارد و از آن خرسهای طمعکار نیست که چشمش دنبال عسل ما باشد گفتیم بگذار او هم در محدوده ما بچرخد واسه خودش حال کند اما دریغ که او نیز پس از انتشار شجر نامه خانوادگی دهکده جهانیمان بیخبر غیبش زد!
خسروخان که مدتی را در انزوا به سر برده بود و دور از چشم گزمههای ده؛ گوشه عزلت گزیده بود چشمانمان را به تارنگاری تازه روشن نمود و خوشحالمان کرد؛ ذیل نام و نشان تارنگارش نوشته بود نگاهی نو به شهر خوانسار!
فقط نمیدانم چرا نگاهش دقیقا از پانزدهم شهریور کهنه شده و حس و حال نگاه کردن ندارد (این را در پرانتز عرض کنم که اخوی گرامی بنده هنوز که هنوز است کفشهای عروسیم را که هفت سال پیش خریدهام میپوشم و هنوز به چشم کفش نو نگاهش میکنم؛ اگر مشکل از نگاه نیست عینکت را عوض کن فدات شم)
ممد صابر را میشناسید؟ همان که چهار سال و هفت ماه پیش تارنگار زبان خوانساری را اول آبادی بنا کرد
حتما میشناسیدش؛ این اواخر شده بود ماه شب چهارده!
ماهی یکبار میآمد و حرفی میزد و مثلی یادمان میداد اما سیکل ماهیانهاش از مهرماه گویا قطع شده و خبری از حکایتها و مثلهایش نیست یاد حرف کمش افتادم که هر مطلبی که مینویسی زایمانی است تکرار ناشدنی پیش خود گفتم نکند خدایی نکرده صابرمان سر زا رفته باشد....!!!
حمید خان که گلبرگ را بنا کرد گفتیم: دمش گرم مغازه دار به این باحالی ندیده بودیم یک دوره هم رفت و برگشت اما هرچه تارنگارش را برانداز کردم بجز اندکی پستهای اجتماعی بیشترش به تبلیغ گردو و عسل و آلو پرداخته و یه جورایی از آب گل آلود ماهی گرفته هم فال بوده و هم تماشا! غلط نکنم حمید خان هم دنبال مشتری میگردد برای خشکبارش!!!
مانی را هرکه در شعر و شاعری دستی بر آتش دارد خوب میشناسد
صاحب کاغذهای خط خطی؛ آنقدر دیر به دیر میآید که گوشه دیوار شمالی بنایش به سبب برف سنگین فرو ریخته! بعضی میگویند مانی اینجا را ساخته که ییلاقش باشد و فقط برای بهارو تابستانش میاید و میرود بعضی نیز میگویند بتازگی همسر گزیده و افسار زمام خویش به بانوی اندرونی سپرده! آنقدر که مجالی برای رتق و فتق امور بنایش نیست!
این خوش دل هم دل خوشی دارد! حرفهایش بوی لوس عاشقی میدهد!
اما تمثیلهایش دیوانه میکند! آدم دلش میخواهد برود لخت لخت میان برفها بنشیند و با خودش یک دست حکم بازی کند!
یاد برادر کوچکم افتادم که تازه بازی کردن یاد گرفته بود، با شوق آمد و صدایم زد داداش داداش با خودم بازی کردم باختم!
این شهرام با آن شهرام تومنی سه ریال فرق معامله است! نمیدانم چه اصراری دارد همه خونساریهای جهان را دور هم جمع کند!
برای این پسر عمه نداشته بتراشد و برای آن دختر خاله! گاهی نیز یاد گذشته میافتد و کلکسیون قدیمیاش را باز میکند تا همگان بدانند به این سادگیها شهرام نشده
آه یادم رفت گاهی هم فرصتی دست بدهد تیزری میسازد و مانوری هم روی موسسهاش میرود
فقط حیرانم میان این صندوقچه قدیمی چه چیز او را پاگیر کرده که رهایش نمیکند!
حمید خان حقی، زمانی که پا در رکاب گذارد و در صنعت موسیقی، انقلابی عظیم ایجاد کرد! عدهای گفتند جای یک بنای موسیقیایی در آبادیمان خالی بود! دمش گرم که خوب بنایی علم کرد
اما مدتی مفقودالاثر بود و گاهی هم که میآید شعری از خود در میکند و مزاج ادبیمان را جلا میدهد! بگذریم که مثنوی بلند بالای لاله اشکش روز به روز بر تعداد ابیاتش اضافه میشود فقط نمیدانم چرا یک آهنگ برای ما نمیخواند تا پس از مرگمان مرغ سحری باشد بر آتش دوریمان!
خرسی را سراغ دارم از جنس ادب و عرفان! انگار خرسها فقط در فکر خواب و خوراک نیستند عارف مسلک نیز در عطاریشان پیدا میشود!
هم او که خرس نامه را مینگارد و ادبیات مقتدرش گاهی سبب میشود جان از کف برون کنیم!
خالهای داریم در آن ور آب! گاهی برایمان آنقدر شیرین قصههای فرنگی رومئو را تعریف میکند که هوس ژولیت شدن به سرمان میزند و اگر رهایمان کنند میرویم تغییر جنسیت میدهیم و کوله بار میبندیم و راهی دیارشان میشویم!
آخر نمیدانید انقدر عکسهای قشنگ قشنگ و تعریفهای زیبا میکند آدم هوس فرار به سرش میزند
از بس این رفعتی این خانه به آن خانه شد و جایش را عوض کرد! گیج شدیم که بالاخره کجا پیدایش کنیم! یک روز هوس میکند برود بالای آبادی و یک روز راهی پایین آبادی میشود
انگار یک جا بند نمیشود! آخر عزیز دلم یه جا وایسا مثل بچه آدم حرفتو بزن ببینیم چی میگی!!؟
حامد خان، مهندس نوپای کشاورزی هم قدری کم لطف شده و آبادی را پاک فراموش کرده! گاهی هم که میآید اخبار و روایات مدیران وزارت خانه را از نشستهای پیاپی نقل میکند و میرود!
اندر حکایت خرسها؛ مرام خرس کوچولویمان زبانزد خاص و عام شد؛ روحیه ناسیونالیستی بالایی دارد و از حق نگذریم با جثه کوچکش ده تا خرس را حریف است
من اگر در دم و دستگاه خرسها کارهای بودم یحتمل خرس کوچولو را رییس قبیله میکردم واز افاضات و کمالاتش در جهت پیشرفت جامعه خرسان بهره میبردم
باور کنید دلم میخواست در همین پست خلاصش کنم برود پی کارش اما ماشالله آنقدر زیاد است خانههای ابادی که در حوصله شما نمیگنجد!
اما قول میدهم بقیه را در قسمت بعد بنگارم...
شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود باید تمام آنچه منم را عوض کنم!
دارد قطار عمر کجا میبرد مرا؟ یارب عنایتی! ترنم را عوض کنم!