شهری بود در حصار کوههای سربه فلک کشیده که مردمانش به جهت ارتفاع بلند کوه تا چند کیلومتر آن طرف ترش را ندیده بودند و خیال هم نداشتند ببینند !
هر چه می دیدند همین محله ها و کوچه های مجاورشان بود و صدای اذان که می آمد کسب و کار رها کرده و به مسجد روانه می گشتند ؛
جوانان شهر مذکور را پیشه ای نبود جز اینکه در فصول گرم سال به جهت تفرج راهی تفرجگاه شهر گردند و گذرگاهش را متراژ نمایند و شب هنگام به منزل باز گردند
استعدادشان یا هرز می رفت و یا در دالانهای تاریک شهر گم می شد !
هر کس ادعای شاعری می کرد دیوانه و هر که دم از موسیقی می زد مطرب خطاب می شد
در این میان هرکه نمازش ترک نمی شد نه دیوانه بود و نه جاهل و نه مطرب
حال آنکه اگر مطربی نماز هم می خواند یا شاعری اهل خدا بود باز هم مطرب بود و توفیری نداشت نماز خواندن و با خدا بودنش
گاه گداری اگر کسی به سرش می زد طنزی بسازد و در صحنه شهر طنازی کند دلقکی بیش نبود و ارزش نداشت هر آنچه می کرد !
هرگاه جوانکی شور ازدواج به سرش می بود ؛ باید آنقدر صبر می کرد و شب هنگام جورابهای خویش خود می شست و از بند آویزان می کرد تا اطرافیان دل به رحم آورده دستی برایش بالا زنند
وا ویلا اگر عشقی به سرش می افتاد ! گناه ناکرده طرد می شد و ناگفته زبان در نیام خاموش !
از حسن اتفاق امکاناتی به حسب پیشرفت روزگار بر این شهر خاموش سایه افکند تا دنیایی به از دنیایی که هم اینک در آنند برایشان بسازد
دنیایی که تمام هر آنچه در واقعیت مجالی برای بروزش نبود ؛ در مجاز فعلیت یابد
آری سخن از دنیایی مجازی است که به تازگی پرده از چهره نه چندان زیبای شهر برداشته و آنرا در استفاده از این امکان در صدر شهرها و ولات اطراف قرار داده
دنیایی که جوانانش بدون ترس از اینکه مطرب خطاب شوند می زنند و می خوانند
بدون اظطراب مجنون شدن شعر می گویند و بدون انگ دلقک شدن طنازی می کنند
دنیایی که همه چیزشان شده و آنرا با دنیای واقعی عوض نمی کنند ...
دنیای بدون حد و مرز ...
نزدیک عید که میشه تازه یادمون میافته چقدر کار عقب افتاده داریم و چقدر بدهکاریم و چقدر مشکلات!
بنده هم از این قانون مستثنا نیستم و تفکرات شوخم در مسیر بازی واقعی زندگی قدری مخدوش شده؛ دست و دلم به نوشتن نمیره!
این مدت درگیر خرج کردن یارانه بودیم و یک پایمان اداره برق بود و یک پایمان اداره گاز!
خدا خیرش بدهد انکس را که اعتراض را پایه گذارد تا براحتی بتوانیم برویم و اعتراض کنیم و پشت چشمی نازک کنیم تا بلکه مبلغی را تخفیف بگیریم!
اما این تو بمیری از آن تو بمیریها نبود!
آقا مصرف کردی! برو برگردی درکار نیست!
خیال کردیم هر چه قبض میآید و نان میخوریم تمامش را دولت باید بدهد و ما این وسط فقط باید حالش را ببریم! اما زهی خیال باطل
الحق که مردمان شیرخام خوردهای هستیم و یک نوک سوزن فکر نداریم که: برادر من خواهر گرامی این کمکی است که تا قبل از این دولت نامحسوس میکرد و حالا محسوس شده!
مگر تا قبل از این قبض گاز و برق نمیدادیم؟ مگر نان نمیخوردیم؟
نمیدانم یک پسر چهارساله چه میفهمد یارانه چیست!؟ که سینه سپر میکند و میگوید: بابا پول یارانه من حاپولی نشه فردا بریز به حساب خودم ، میخوام ۲۰۶ برنده بشم!
میدانم از کجا اب میخورد!
هنوز یارانه را به حساب نریختهاند هزار و یک چاله برایش میکنیم و وقت پس دادنش عزا میگیریم که چه کنیم
همسر مکرمه سراسیمه تماس میگیرد که: مگر نگفتی هشتاد و یک هزار تومان است این پول یارانه؟
فاطی خانوم که میگه هشتاد و نه تومنه! نکنه اون دفعهای رو هم بالا کشیده باشی!
اصلا شب که میای خونه عابر بانکو بیار پیش خودم باشه جاش امن تره!
دوستی نشسته بود و برای خودش داستان میبافت: حدود سیصد تومن یارانه ریختن سیصد هم حقوق میگیرم سیصد هم عیدی جمعا میشه نهصد! امسال عید چه حالی ببریم شاید رفتیم سواحل آنتالیا!
میگویند آب گوشت بزباشش حرف ندارد!
اما امسال اتفاق جالبی افتاد
گویا این بار نه به حکم قضا و قدر و عادت هر ساله
بلکه به لطف مسئولین ، شهر عزیزمان به شهر ارواح تبدیل می شود
دستمریزاد ، ایوالله ، دم شما گرم
حالا بنده موندم خودمون باعث این رخوت و سستی هستیم یا این مقوله یک مقوله سنتی و دیرینه است که حل شدنی نیست که نیست
اگه هم بخواد بشه از الان اداره محترم برق نمیزاره
همشهریان عزیز توجه کنند از روز اول مهر سر ساعت سه بعدازظهر آب گوشت خورده به رختخواب رفته باشند و الا مجبورند سیاهی شب رو در سکوتی مرگ بار تجربه کنند ...
فحاشی به سبک محلی :
برو بچ محله های خوانسار بسته به نوع آب و هوا و طرز تفکر و تربیت هنگام دعوا چنین برخورد می کنند :
قبل از اینکه بخونید خواهشا جنبه داشته باشید و ناراحت نشید این فقط یه طنزه همین :
مورزون : بی ادب ، بی شوووووور تو واقعا عقلتو از دست دادی ، می فهمی چی می گی خیلی بدی خیلی ...بدبدبد ...
خیابان شهدا : وطن فروش ، خود فروخته بی اصل و نسب ، فاشیست تند رو ، تو حق شرکت تو انتخابات بعدی رو نداری مزدور لیبرال خود فروخته
صفاییه : تو فرهنگ لغات این برو بچ عمرا اگه فحشی پیدا کنید اصلا کلمه ای به نام فحش تو دیکشنری اینا تعریف نشده
محل کیزگر : ............................................ ( کلا سانسور شد )
محل رئیسون : الهی گیتارت بشکنه ، الهی تا آخر عمرت تک و تنها و بی کس بمونی الهی سوسک بشی ، دیگه دوستت ندارم ، خیلی ... ( ماشالله عین تیربار ژ-3 فحشهای با کلاس به هم می دن )
منظریه : به من گفتی ..... و......... خودتی و جد و آبادات ( به همین سادگی و راحتی البته بعد از اون چند ساعتی زد و خورد و چاقو چاقو کشی )
فحاشی دانشجویی :
دانشگاه پیام نور : خیلی پستی ، خیلی نامردی ، چرا با احساسات من بازی کردی من خودمو می کشم ...
( البته نمی کشه ، نگران نباشید ...)
دانشکده ریاضی کامپیوتر :( به دلیل مجاورت با بیابون این بروبچ هرچی از دهنشون در بیاد می گن خجالتم نمی کشن : ........ هر کاری کردم یکشو بنویسم روم نشد ......... وای ی ی خدا مرگم بده )
فحاشی وبلاگی : فکر کردی خیلی خوشگلی که عکستو می زاری بالای وب ، سیاه بدترکیب ، خوب شد وبلاگ درست شد تا تو و امثال توی عقده ای ، خودتونو نشون بدین از هرچی وبلاگ نویس عقده ای بدم میاد ، حالم از همتون به هم می خوره ، خیلی ... ( بسه دیگه بابا ... هرچی من هیچی نمی گم ول نمی کنه )
صدای بانوی اندرونی ، مرا از دریایی از افکار مار پیچ بیرون کشید ، مانند همیشه توالی سخنش اعصاب آرامش را خورد نمود و این بار با آهنگی سهمگین صدایم کرد : مگه با تو نیستم ، پاشو آشغالو رو ببر دم در !
خونسردانه افسار جعبه جادویی را برداشتم و برای دیدار مجموعه ملکوت شماره دو را فشار دادم
آرام عرض نمودم : بانوی من بگذارید این قسمت را ببینم و بعد روانه کوچه گردم اما ...
اما حرفم ناتمام مانده بود که کیسه سیاه زباله بر روی سینه ام سنگینی کرد ، طفل کوچکم نیشش را تا بنا گوش باز نمود و ذوق کوچه رفتنش را به رخم کشید و اینگونه نجوا نمود : بابا پاشو بریم دیگه ، یه بستنی عروسکی هم برام بخر باشه ؟
حرفی برای گفتن نمانده بود ، همچون همیشه تسلیم خواست خداوند گار خویش گشته و راهی شدم
به جایگاه همیشگی رفتم ، اما قبل از اینکه بخواهم باری را که بر روی دستانم سنگینی می نمود ، سبک نمایم نوشتاری غریب و شاید هم قریب ، از خواب غفلت بیدارم نمود :
لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد
دهان به لیچار گشودم تا بگویم لعنت بر همه کست که ...
ندایی مرا به خود آورد کی مردک چه می کنی ؟ در این ماه مبارک این چه گفتار است ؟
راهی کنار گذرگاه شهر گشتم تا این بار سنگین ، در جایی مجاز گذارم
هر جا قدم گذاردم که جایگاهی مجاز می بود ، محفظه ای نیافتم که هیچ ،! همان نوشتار با لحنی محترمانه ، بر بنری دیدم و دست از پا دراز تر بازگشتم
تنها دوچیز عایدم گشت ، یکی آنکه کودکی فسقلی مرا با آنهمه ید بیضاء خام نمود و دو بستنی عروسکی به گردنم نهاد
و دیگر آنکه از دیدار قسمت هفدهم ملکوت بازماندم
شما بگویید با این کیسه سیاه کجا روم ؟ به که گویم درد خویش ؟ کین درد مشترک ، همه از لطف بلدیه شهرمان است و بس ...
این عکس ربطی به پست امروز نداره فقط جهت یاد آوریه این شبهاست ...
این شبها ...
دعا یادتون نره ، دلتون شکست مارو هم دعا کنید ...
زمانی نادر شاه افشار ؛ به قصد کشور گشایی به هندوستان حمله کرد و کلی غنیمت با خودش آورد ، یکی از اون غنیمت ها جد بزرگوار بنده بود !
می خوام بگم از اون زمان کلا سیستم ایران و ایرانی عوض شد
آقایون و خانومای ایرانی توجه کنند که با ورود جد بزرگوار ما که یکی از مهاراجه های کله گنده هندوستان بوده ، کلی حال بهتون دادیم ، تازه بعداز اون خدا بیامرز هم سلسله جلیله ما ادامه پیدا کرد تا رسید به بنده
گل سر سبد دنیای واقعیتون بودم که هیچ ، دنیای مجازیتون رو هم مزین کردم
البته منت نمی زارم ها شما استحقاشو داشتین !
بهتون می ارزید که بنده و خاندان محترم این همه راه رو از هندوستان اومدیم تا دهستان ایران رو یه صفایی بدیم
داشتم فکر می کردم اگه به جای ایران می رفتیم یه کشور دیگه ...! مثلا ... ایتالیا ، اونوقت به نظر شما فرهنگ و مراوده ایرانی دستخوش تغییر نمی شد ؟
از اینا گذشته واستون سخت نبود یه همچین ستاره ای به جای اینکه تو ایران بدرخشه ، آسمون شهر رم رو روشن کنه ؟
چرا خوب سخت که بود ، درک می کنم !
حالا زیاد بهش فکر نکنید ، خودتون رو هم عذاب ندین فعلا که نرفتیم ایتالیا ...
فقط نمی دونم با برو بیایی که جد بزرگ بنده داشته ، چرا ما تو این مملکت واسه خودمون کسی نشدیم ؟
اگه سیکل رجال اجتماعی رو ( ابوی بزرگ بنده جزو رجال سیاسی نبوده یقینا) تو ایران مرور کنیم ؛ نوه و نتیجه و نبیره و ندیده و الی آخر واسه خودشون کسی بودن ، این آخریها هم اگه اسمی ازشون نبوده یا زیرآبی رفتند ، یا اینکه به عنوان مغز متفکر فلنگو بستن و به قول امروزیها جزو فرار مغزها بودند ( حالا ممکنه اصلا مغزم تو کله پوکشون نبوده ها ...)
خلاصه اینکه بنده اگر خودم هم کاره ای نیستم و نبودم ، حداقلش اینه که ابوی از مفاخر ایران بوده و اگر تعریف از خود نباشه از رجال هندوستان بوده و هست !
حالا چرا هست ؟ عرض می کنم
دوستانی که به هندوستان سفر کرده باشند حتما می دونند که یه دانشگاه و یه بیمارستان در شهر بمبئی به نام جد بزرگوار ما هست و قدمت چند صد ساله داره
اگر اسم این دانشگاه و بیمارستان رو کسی می دونه پیام بزاره و جایزه بگیره ...
امسال نیز همچون سنوات گذشته شهر ما میزبان کنفرانس سران غیر متاهل بود !
همه ساله از سیزدهم تا شانزدهم خرداد ماه سران کنفرانس غیر متاهلین به میزبانی دره بید بالا پذیرای عده بیشماری از کسانی است که از زندگی متاهلی خود خسته شده و تعطیلات را بهانه ای برای تجرد قرار داده و به دامن طبیعت فرار می کنند
موقعیت جغرافیایی این منطقه اجازه نفوذ ماهواره ها و گیرنده های مخابراتی را نمی دهد و تا کنون نداده است و این دلیل بر انتخاب این محل برای چنین تجمع عظیم مجردی است ، چرا که کلیه خطوط تلفن همراه اعم از ایرانسل و همراه اول خارج از مدار ارتباطی بوده و اینجا تنها جایی است که از گزند نفوذ جامعه نسوان مصون و مبری است
دیدن چهره های شرکت کننده در این تجمع بزرگ ، بعداز پایان نشست ، خالی از لطف نیست چرا که به سبب عدم وجود امکانات بهداشتی و فتوکورومیک ، چهره آنان به انسانهای صده اول و دوم خلقت شبیه گشته و ظاهری آشفته و خاک آلود به خود می گیرند .
لحظه رویا رویی آنها با همسران محترمشان که در این مدت جز حرص چیزی نخورده و جز جوش چیزی نیاشامیده اند نیز لحظه ای تاریخی است ،آن هم با چهره جدیدی که با خود سوغات آورده اند و یقیننا تا چند هفته آتی رقبت نزدیک شدن به آنها را نداشته و از قدم زدن در کنارشان نه تنها وحشت می کنند ، بلکه آنرا کسر شان و منزلت خود می دانند ،
اما از آنجا که هر کاری از این موجود دو پا برمی آید آنقدر زیرکانه آتش غضب جامعه نسوان را خاموش می کنند که آب از آب تکان نمی خورد و زنان ساده لوح خویش را از احساسات لبریز :
عزیزم چقدر دلم برایت تنگ شده بود ،
این چند روز یکبار هم خواب به چشمم نیامد ( البته این یکی را راست می گویند چرا که تا پنج صبح را پای بساط ورق بازی ( روک) سر کرده اند و خواب معنا و مفهومی برایشان نداشته )
آنان در جواب این سوال که چرا اینقدر بوی دود می دهی ؟ چنین پاسخ می دهند :
آخه فدات شم اونجا که گاز نیست ! بیابونه ، من بیچاره تا صبح کنار آتیش از سرما لرزیدم
و در آخر هم سطل آخری آب را چنین بر آتش نیمه سوز غضب همسران خود فرو می ریزند :
بیا عزیز دلم این گونی شوید سوغات من از اونجاست ، نمی دونی چقدر زحمت کشیدم تا اینارو چیدم ؛ نمی دونی چقدر جون کندم و از چه صخره ها و پرتگاههایی بالا رفتم تا اینارو برات بیارم ، البته ریواس نبود امسال شرمنده ( آره جون عمه ات تو که راست می گی ، ریواسها رو خورده و یک بافه شوید برای زن بیچاره آورده ، که تا این شوید ، شوید گردد زن بیچاره از کت و کول می افتد ، شما که نمی دانید! من می دانم چه زحمتی دارد پاک کردن و خشک کردن و آسیاب کردن و دست آخر هم دوغ درست کردن ، آخی الهی بمیرم ...)
راست یا دروغش را بنده نه تکذیب می کنم و نه تایید چرا که با فاش نمودن این قضایا ، از اینجا رانده می شوم و از آنجا مانده ...
پ . ن :
(این مقوله یک مثنوی بلند بود که به جهت گنجاندن در حوصله اندک بعضی از شما عزیزان تبدیل به یک دوبیتی گشت )
نزدیک ظهر بود که رسیدم به بانک ، نوبت گرفتم و رفتم بشینم تا نوبتم بشه
سرو صدایی توجه منو جلب کرد !
صدا از اطاق رییس بانک بود ، کنجکاو شدم ببینم چی شده
خوشبختانه جدیدا اطاق ریس هم اوپن شده و از جایی که نشسته بودم همه چی رو می دیدم
یه آقای نسبتا جوون داشت با رییس بانک بحث می کرد
سرو صدا بالا گرفت چیز زیادی نفهمیدم تا اینکه همون آقایی که گفتم اومد و کنار من نشست
به قول معروف کارد می زدی خونش در نمی اومد
یه کم آروم که شد ازش پرسیدم فضولیه چیزی شده ؟
آروم سرشو برگردوند به طرف من ، انگار تازه فهمیده بود من کنارش نشستم ، یه مدت طولانی مکث کردو فقط نگاهم کرد ، انگار بین افکارش دنبال جمله ای می گشت تا جواب منو بده
دوباره پرسیدم : حالتون خوبه ؟
انگار افکارشو بهم ریختم جواب داد : چیزی گفتین ؟
پرسیدم : ببخشید حالتون خوبه ؟ دیدم خیلی عصبانی هستین چیزی شده ؟
آهی کشید و گفت :
سه ماه پیش با خوشحالی اومدم توی این بانک تا وام ازدواج بگیرم ، از انصاف به دوره ، خداییش کارم خیلی زود حل شد و وامم رو گرفتم ، یه هفته بعد با دنیای مجردی خداحافظی کردم و با هزار امید رفتم سرخونه زندگی جدید ، اوضاع خوب بود تا اینکه یه ماه پیش احضاریه ای به دستم رسید ،
دوباره رفت تو فکر انگار اصلا اونجا نبود ، تو دنیای افکار پیچیده سردرگم بود که صداش زدم :
آقای ... چی شد دوباره حالتون خوبه ؟
به خودش اومد و گفت ببخشید من اصلا حالم خوب نیست
پرسیدم احضاریه چی شد ؟ برای چی بود ؟ از کجا بود ؟
گفت : از دادگاه ، همسرم مهریشو اجرا گذاشته بود !
پرسیدم دوماه بعد از ازدواج ؟ مشکلی داشتین با هم ؟
جواب داد : نه نه اصلا ، زندگی خوبی داشتیم تا اینکه من قافلگیر شدم
الان یه ماهه رفته خونه باباش
خیلی باهاش حرف زدم ، هم من ، هم بزرگترای فامیل
اما خر خودشو سواره ، کوتاه نمیاد می گه حقمه مهریه عندالمطالبه است تو که نداشتی واسه چی زن می گرفتی ؟
حکم جلبمو گرفتند الان با سند آزادم تا بتونم مهریشو جور کنم
گفتم چقدری هست ؟ جواب داد همش پونصدتای ناقابل ، پونصد تا سکه تمام و دوباره غرق دریای افکارش شد .
سکوت کردم ، حرفی برای گفتن نداشتم ، اجازه دادم خودش شروع کنه و بقیه ماجرا رو بگه
کمی بعد ادامه داد : به هر دری زدم نشد که نشد
امروز اومدم بانک به رییس بانک گفتم یادته با چه ذوقی اومدم و تقاضای وام ازدواج کردم ، هنوز قسط سومشو ندادم که زندگیم داره تباه می شه !
اومدم بهم کمک کنی ، بهم یه وام بده تا باهاش بتونم حداقل مقداری از مهریه زنم رو بدم
می دونی چی جوابمو می ده ؟ می گه شما تازه وام گرفتی درثانی هنوز پرداخت نکردی ! ثالثا در صورتی وام می دیم که بتونی مبلغی رو سرمایه گذاری کنی اونم تازه چند ماه باید ازش بگذره .
درمونده شدم نمی دونم باید چیکار کنم
ذهنم هنگ کرده بود ، نمی دونستم باید چی جوابشو بدم ، می خواستم باهاش همدردی کنم که ...
بلندگوی بانک صدا کرد : شماره 468 به باجه 5 ، به برگه نوبتم نگاه کردم شماره من بود
فقط تونستم یه جمله بگم : امیدوارم مشکلتون خیلی زود حل بشه ...
با خودم فکر می کردم در دنیایی که همه چیزش زوجه و همه چیز قرینه هم
ای کاش قانونی هم بنام وام طلاق تصویب می شد
و خیلی ای کاش ... های دیگه ...
مشدی این کدخدا امروز هم برنمی گرده ، بی خود و بی جهت وقت خودمونو تلف می کنیم ، بهتره بریم فردا بیایم
مشهدی : نمی دونم این اجلاس کدخدایان پنج به علاوه یک دیگه چه صیغه ایه که چند روزه کدخدای ما رو هم زابراه کرده ، ما رو هم از کارو زندگی انداخته
مشهدی از اسمش پیداست پنج به علاوه یک ، اون یکی که با اون پنج تا جمع بسته شده همین کدخدای ده ماست که اگه نباشه ، اجلاس بی اجلاس !
« چند روزیه که کدخدای ده ما برای اجلاس کدخدایان پنج به علاوه یک که با حضور پنج آبادی به اضافه آبادی ما در ده بالا برگزار می شه رفته و پاک اوضاع ده ما رو به هم ریخته ، از یه طرف اهالی سر آب دعواشون شده و برای حل اختلاف جلوی خونه کدخدا جمع شدن و از طرفی اینترنت وایمکس آبادی قطع شده و کلا ارتباط آبادی رو با دنیای بیرون قطع کرده ...
بنده خدا کدخدا که این وسط چیزی گیرش نمیاد ؛ به خاطر رفاه حال این مردم رفته اگه می دونست این مردم در نبودش اینجوری پشت سرش حرف می زنن که نمی رفت تازه ضرر هم کرده ، همین دیشب گاو کدخدا به خاطر نبودش گوسالشو انداخت کسی هم نبود که به دادش برسه ...
خلاصه بدجور اوضاع به هم ریخته ، دوشب پیش یه عده از خدا بی خبر شیشه های خونشو آوردن پایین و سطل آشغال کنار کوچه رو آتیش زدند !
وقتی کدخدا اینجاست هیچ کس جرات نفس کشیدن نداره اصلا به خودش اجازه نمی ده صداشو بالاببره ، اما حالا صدای همه دراومده
این یارو وانت باره که هر روز شیر یارانه ای می آورد از روزی که کدخدا رفته با کبلایی حسن بقال دستشون رو کردن تو یه کاسه و شیرارو بالا می شکن ، خودم دیدم حسن بقال شیرا رو ماست می کنه و با هم می برن شهر می فروشن
گوشت یه دفعه کیلویی دوهزار تومن گرون شده ، اونم کاش گوشت بود این قصاب از خدا بی خبر آبادی دیگه گوشت تایید شده بهداشتی نمیاره ، یه مشت میش و گوسفند پیرو مریض که تو طویله اش از تب برفکی دارن می میرن و می کشه و به خورد این مردم بدبخت می ده
تا وقتی کدخدا بود ، اکبر نونوا کله سحر پا می شد ، خمیر می کرد تا خمیر ور نمی اومد نون نمی پخت اما حالا چی ... ده صبح از خواب پا می شه و میاد مغازه یه چیزی سمبل می کنه و می چسبونه به سینه تنور ، بعدشم می ده به خورد ملت ، قربون لاستیک ...
بین خودمون باشه همین دیشب دیدم کریم حمومی دوباره راه فاضلاب حموم رو داشت باز می کرد به طرف قنات پایین تپه ، یادش رفته سر این گند کاریش کدخدا می خواست بندازتش زندون همین مردم آبادی نزاشتن و الا ، الان هنوز توی حبس بود .
چند روز پیش که هنوز اینترنت قطع نشده بود ، نزدیک بود خون و خونریزی را بیافته ، پسر جلال بی کله دوباره به دختر سِد ممد از طریق یاهو مسنجر پی ام داده بود که می خوام کنار رودخونه ببینمت ، اونم صاف گذاشته بود تو مشت باباش ، نمی دونید چه علم شنگه ای به پا شد ، کم مونده بود پای کلانتری به آبادی باز بشه ؛ از ترس آبروش صداشو درنیاورد .
یکی از بچه ها می گفت پریشب دیده که باز سروکله رحیم ساقی این دور و بر پیدا شده ، خدا ازش نگذره ، داشته به جوونای آبادی کراک و شیشه و اینجور اراجیف می داده ، دوباره پایین تپه شده پاتوق یه مشت بنگی ، همین ماه قبل کدخدا داد همشون رو جمع کردن بردن و پایین تپه رو پاکسازی کرد ولی دوباره روز از نو روزی از نو ...
خلاصه اینکه ده بی کدخدا بهتر از این نمی شه
کدخدا جون مادرت زود برگرد بابا اجلاس تو سرمون بخوره آبادی از دست رفت ...
راویان اخبار و طوطیان شکر شکن شیرین گفتار چنین روایت کنند که
کدخدای تارنگاری مدتی در بستر بیماری لاعلاجی در افتاد ، و زمام امور به فرزند ذکور خود بسپرد ، مدتی بگذشت و روزی ولیعهد خود فراخواند و احوال وبلاگ جویا شد ،
پسرک سینه ای سپر نمود و بادی به غب غب انداخت و گفت : ملالی نیست جز دوری حضرت عالی ، که آن هم امید است بدین زودیها میسر گردد ، تنها یک چیز است که قدری مرا نگران گردانیده ؛ و آن هم اینکه چندی است کاربران ، نظری نمی دهند و انگار نه انگار ما نگارشی می کنیم ، تنها گاهی سری می زنند و یا از احوال شما جویا می شوند ، یا چنین می نگارن : آپم ، زود زود بیا !
پدر قدری اندیشید و گفت مگر چه می نگاری که کاربران را به مزاق خوش نیامده ؟
پسر گفت : چیزی نیست که قابل عرض باشد ، گفتم تا آنهنگام که شما خود بر مسند خلافت تارنگار درآیید ، ذوقی نشان دهم و شور و حالی افکنم
پدر بر آشفت و ز جا برخواست و با بانگی بلند فریاد برآورد : کی فرزند چه برسر وبلاگم آورده ای ؟
فرزند بر خود لرزید و در دم جان سپرد ...
(چهل روز از فقدان ولیعهد گذشت)
روزی کدخدای مذکور از سر کنجکاوی بر مسند خلافت نشست و با خود گفت باید ببینم این چه بود که فرزندم را چنین هراسی بر دل نهاده بود که از آن جان باخت ؟
تارنگار را گشود و با تعجب دید هیچ نگارشی جز نگارش خود موجود نیست !
بلافاصله کنترل پنل اعضا را گشود و با حیرت دید هرچه فرزند نوشته ثبت موقت است و هیچ در وبلاگ نیست ...